وقتی فرشته ای عاشق شد🤍⛓ <10>
لباسش رو پوشید (اسلاید 2)
و از اتاق خارج شد..
دست شوالیه ای که تهیونگ دنبالش فرستاده بود رو گرفت و با استرس همراهش راه افتاد...
نامجون:آروم باشید پرنسس
با تعجب به صورت شوالیه نگاه کرد
که نامجون ..
دوست بچگی خودش و تهیونگ رو دید ...
لونا:نامجون؟؟
نامجون لبخند شیرینی زد(ازاونچالدارا:))))
نامجون:هیس..فعلا روی ملاقات با ملکه تمرکز کنید...
سکوت کرد و با لبخند دل نشینی که از دیدن نامجون ایجاد شده بود راه افتاد...
به در سالن اصلی که رسیدن یه نفس عمیق کشید ..
نامجون در زد و بعد از چند دیقه در توسط نگهبان ها باز شد
و هر دو داخل شدن..
نامجون دست لونا رو رها کرد
و با جدیت تمام به سمت گوشه ی سالن رفت و اونجا وایستاد....
لونا نگاهش رو به روبروش داد..
ملکه روی صندلی بزرگ نشسته بود..
و پدرش روی صندلی کنار ملکه نشسته بود..
(این پادشاه و ملکه ربطی به هم ندارن..)
تهیونگ روی یکی از صندلی های روبروی ملکه نشسته بود و یه صندلی خالی کنارش بود که جای لونا بود..
با آرامش و متانت تمام
به سمت صندلی رفت و بعد از تعظیم کوتاهی که برای ملکه کرد روی صندلی نشست...
:خب..امروز پرنسس و پرنس جوان رو احضار کردم که در مورد مسئله ی مهمی باهاشون صحبت کنم!
تهیونگ:میشنویم بانوی من!
:همینطور که میدونید هر انسان یک فرشته ی محافظ داره که تا 5 سالگیهمراهشه
لونا:درسته..!!!
تمام سالن توی جدیت تمام بود و کسی حتی یه لبخند خشک هم نزده بود!
:اون محافظ نمیتونه بیشتر از ۵ سال کنار انسانش بمونه...
حالا میخوام بدونم یک فرشته ی جوان چرا باید در خواب های یک پسر آدمیزاد که خیلی وقته از ۵ سالگیش گذشته بره و توی دنیای واقعی هم از او محافظ کنه؟
در صورتی که حتی اون انسان متوجهش نمیشه؟؟...
نفس تهیونگ و لونا با فکر اینکه اونا راجب جونگکوک فهمیده باشن حبس شد..
اما تهیونگ سعی کرد حالت عادی خودش رو حفظ کنه..
و ترسیده به نظر نیاد..
این احمقانست ..
فرشته هایی که منبع پاکی هستن..
بخاطر عاشق شدن یه نفر رو به این حد میترسونن..
تهیونگ:منظورتون رو متوجه نمیشیم ملکه !!!
با جدیت تموم گفت
و اینبار پدر تهیونگ و لونا بود که از جاش بلند شد...
و از اتاق خارج شد..
دست شوالیه ای که تهیونگ دنبالش فرستاده بود رو گرفت و با استرس همراهش راه افتاد...
نامجون:آروم باشید پرنسس
با تعجب به صورت شوالیه نگاه کرد
که نامجون ..
دوست بچگی خودش و تهیونگ رو دید ...
لونا:نامجون؟؟
نامجون لبخند شیرینی زد(ازاونچالدارا:))))
نامجون:هیس..فعلا روی ملاقات با ملکه تمرکز کنید...
سکوت کرد و با لبخند دل نشینی که از دیدن نامجون ایجاد شده بود راه افتاد...
به در سالن اصلی که رسیدن یه نفس عمیق کشید ..
نامجون در زد و بعد از چند دیقه در توسط نگهبان ها باز شد
و هر دو داخل شدن..
نامجون دست لونا رو رها کرد
و با جدیت تمام به سمت گوشه ی سالن رفت و اونجا وایستاد....
لونا نگاهش رو به روبروش داد..
ملکه روی صندلی بزرگ نشسته بود..
و پدرش روی صندلی کنار ملکه نشسته بود..
(این پادشاه و ملکه ربطی به هم ندارن..)
تهیونگ روی یکی از صندلی های روبروی ملکه نشسته بود و یه صندلی خالی کنارش بود که جای لونا بود..
با آرامش و متانت تمام
به سمت صندلی رفت و بعد از تعظیم کوتاهی که برای ملکه کرد روی صندلی نشست...
:خب..امروز پرنسس و پرنس جوان رو احضار کردم که در مورد مسئله ی مهمی باهاشون صحبت کنم!
تهیونگ:میشنویم بانوی من!
:همینطور که میدونید هر انسان یک فرشته ی محافظ داره که تا 5 سالگیهمراهشه
لونا:درسته..!!!
تمام سالن توی جدیت تمام بود و کسی حتی یه لبخند خشک هم نزده بود!
:اون محافظ نمیتونه بیشتر از ۵ سال کنار انسانش بمونه...
حالا میخوام بدونم یک فرشته ی جوان چرا باید در خواب های یک پسر آدمیزاد که خیلی وقته از ۵ سالگیش گذشته بره و توی دنیای واقعی هم از او محافظ کنه؟
در صورتی که حتی اون انسان متوجهش نمیشه؟؟...
نفس تهیونگ و لونا با فکر اینکه اونا راجب جونگکوک فهمیده باشن حبس شد..
اما تهیونگ سعی کرد حالت عادی خودش رو حفظ کنه..
و ترسیده به نظر نیاد..
این احمقانست ..
فرشته هایی که منبع پاکی هستن..
بخاطر عاشق شدن یه نفر رو به این حد میترسونن..
تهیونگ:منظورتون رو متوجه نمیشیم ملکه !!!
با جدیت تموم گفت
و اینبار پدر تهیونگ و لونا بود که از جاش بلند شد...
۶.۸k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.